رایان؛ کم سن‌ترین شهید ایران
رایان؛ کم سن‌ترین شهید ایران
رایان کوچک بود؛ آن‌قدر کوچک که دست‌هایش هنوز بوی بازی و رویا می‌داد. اما رفتنش چنان سنگین بود که آرامش یک کشور را لرزاند. نبودنش، زخمی مشترک بر دل همه‌ کسانی شد که او را نمی‌شناختند اما با شنیدن نامش اشک‌شان بی‌اختیار فرو ریخت. رایان حالا نه فقط فرزند یک خانواده، که کودکی است که قصه‌اش در قلب مردم ایران جای گرفت و خاموش‌شدن لبخندش، تبدیل شد به سوگی که هر دل مهربانی آن را احساس می‌کند.

در دل آرام محله سعادت‌آباد، جایی که همیشه نور پنجره‌ها بر سکوت شب می‌ریخت، شبی رقم خورد که نه فقط یک ساختمان، که یک خانواده، یک رویا و یک نسل بر سرزمین ایران آوار شد. نام «رایان قاسمیان» حالا برای بسیاری از مردم ایران تنها یک اسم نیست؛ یادآور حقیقت تلخ و بی‌رحمانه‌ای است که جنگ بر قلب انسان‌ها می‌نشاند. نوزادی دوماهه که حتی فرصت نگفتن اولین «مامان» را پیدا نکرد، اما نامش سند مظلومیت یک ملت شده است.

شب انفجار؛ کودکی که گریه‌اش صدای جنگ را شکست

۲۳ خرداد، ساختمان «سرو اساتید» همچنان روشن بود. خانواده قاسمیان، زوج جوان و نخبه‌ای که برای تعطیلات به خانه پدربزرگ در تهران آمده بودند به همراه دو فرزندشان مهمان بودند. همه چیز عادی بود؛ خستگی یک روز پرکار، خنده‌های کودکانه کیان پنج‌ساله، و خواب آرام رایان کوچک در آغوش مادر.
اما ساعت سه بامداد، روشنایی عادی خانه با شعله‌های آتش تعویض شد. پهپاد دشمن از میان سکوت شب عبور کرد و طبقه ششم ساختمان را شکافت. لرزش به قدری شدید بود که تمام سعادت‌آباد گمان کرد زلزله آمده است.
در میان دود و شعله، دکتر زهره رسولی، مادر رایان با بدنی سوخته و چشمانی سرشار از ترس و مادرانگی، خود را روی زمین می‌کشید و تنها دنبال صدای گریه نوزادش می‌گشت. حریقی که دیوارها را می‌بلعید، برای او مهم نبود؛ تنها صدای نوزاد دوماهه‌اش بود که قلبش را می‌سوزاند.

آخرین آغوش

وقتی همسایه‌ها از پله‌ها پایین می‌دویدند، بهنام قاسمیان، پدر خانواده نیمه‌جان در گوشه‌ای افتاده بود و زهره، نوزاد سوخته‌اش را تنگ در آغوش گرفته بود. شدت سوختگی رایان آن‌قدر زیاد بود که حتی پرستاران بیمارستان به سختی می‌توانستند نگاهش کنند.
سه روز بعد، وقتی هنوز جنگ در جریان بود و شهر نیمه‌خالی، رایان مظلومانه پرکشید. چند ساعت بعد، پدر و مادرش نیز به او پیوستند.
از آن خانواده چهار نفره، تنها «کیان» پنج‌ساله زنده ماند؛ کودکی که آن شب در آغوش پدر بود و امروز زخم‌هایش یادگار همان لحظه است.

شهری که سوگ را تنها تجربه کرد

تهران در روزهای جنگ، شهری غبارگرفته و خالی بود. نه مراسمی باشکوه برگزار شد، نه جمعیتی برای تشییع آمد. در کوچه‌ها بوی دود بود، و در دل یک پدربزرگ، دکتر رسولی داغی که هیچ آتشی نمی‌تواند توضیحش دهد.
خانه‌اش دیگر قابل سکونت نبود؛ نه بنگاهی خانه اجاره می‌داد و نه هیچ صاحبخانه‌ای حاضر بود خانواده‌ای را بپذیرد که از پهپاد جان سالم به در برده‌اند. حتی بیمارستان‌ها می‌ترسیدند؛ پرستاران می‌گفتند: «ممکن است به خاطر حضور شما دوباره حمله کنند.»
میان این هراس جمعی، تنها چیزی که خانواده رسولی را سرپا نگه داشت، تلاش برای نجات کیان بود.

کودکی که با فعل گذشته از پدر و مادرش حرف می‌زند

کیان هنوز در حال درمان است؛ ۷۰ روز بستری بود، چند انگشتش را از دست داده و آثار سوختگی بر سر و صورتش باقی است.
وقتی می‌پرسند: «پدر و مادرت کجا هستند؟» با صدای آرام و کودکانه‌ای که قلب سنگ را هم می‌شکند، می‌گوید: «آنها دیگر نیستند…»
چند روز پیش کنار عمه‌اش گربه‌ای را دیده بود که تنها روی کاپوتی کز کرده بود. رو به او کرده و گفته بود:
«ببین… این گربه هم مثل من تنهاست؛ پدر و مادرش نیستند.»
تولد امسال کیان بدون شمع‌های پدر و مادر فوت شد؛ اما خاطره عکسی که سال گذشته گرفته بودند هنوز روی میز خانه جدیدشان است.

نخبه‌هایی که کسی نمی‌دانست چه کسانی بودند

پدر و مادر رایان، هر دو از نخبگان جوان کشور بودند؛
زهره، متخصص زنان و پزشکی که حتی در لحظات آخر زندگی‌اش نگران بیمارانش بود.
بهنام، دانشجوی دکتری و کارآفرینی که برای بیش از ۳۰ خانواده اشتغال ایجاد کرده بود.
آن‌ها همان مردمی بودند که جنگ هیچ تفکیکی میانشان قائل نشد؛ نه ثروتمند بودند، نه نظامی، نه چهره سیاسی.

پایان؛ اما نه برای قلب‌هایی که مانده‌اند

لبخند سه شهید این خانواده حالا پشت قاب عکس مانده؛ اما بوی حضورشان هنوز در اتاق‌های سوخته خانه پدربزرگشان جاری است.
بسیاری نام «رایان» را شنیده‌اند؛ اما کمتر کسی عمق این فاجعه را می‌فهمد:
جنگ، نه در مرزها، که درست در قلب یک خانواده نخبه و جوان فرود آمد.
حالا تمام امید پدربزرگ، مادربزرگ و خانواده داغدار، تنها یک چیز است:
کیان بماند، بهتر شود، و شاید روزی بتواند دنیایی را بسازد که کودکی مثل خودش این‌گونه تنها نشود.